همين ابتداي نوشته ام ميگويم: اگر حوصله اش را نداري نخوان و اگر نخوانده اي لطفا نظر نده! دردنامه اي بيش نيست كه بر قلب و ذهنم حك شده. فقط همين
————————————————–
از سايت گل آقا كشيده شدم به يك وبلاگ و درخواست ياري. نوشتن اين پست يك دليل بيشتر نداشت و آن هم احساس ديني است كه نسبت به اين مجله داشتم.
سال 75 بود، 7يا8سال بيشر نداشتم كه يك تصادف اتفاق افتاد. يك طرف قضيه، پدر من بود كه راننده كاميون بود و آن سرش هم يك اوتوبوس ار*تشي. 2نفر كشته و چندنفري هم زخمي، مقصر پدر من شناخته شد. درحالي كه در كروكي اول كه كشيده شده بود هر دوطرف مقصر بودند و50،50. اما اين كه چه شد كه يك شبه ورق برگشت و شد100درصد فقط خدا ميداند و يك سري از آدم ها!
5سال آزگار ما درگير اين تصادف بوديم. 5سالي كه روح و جسم كل خانواده را فرسود. در آخر هم بيمه حاضر به پرداخت ديه ها نبود فقط به اين دليل كه قضيه كش پيدا كرده بود و5سال گذشته بود!اما خدا را شكر همه چيز ختم به خير شد.
ابتداي كار پس از مشورت با چندنفر به اين نتيجه رسيديم كه يك وكيل بگيريم و بهتر است طرف جز نيرو*هاي مسلح باشد تا با چم و خم كار بهتر آشنا باشد. طرف يك سپا*هي بود. چندتايي چك همان اول كار به عنوان حق الزحمه گرفت و كار شروع شد. كار اين به اصطلاح وكيل شده بود برگشت زدن چك ها و سپس اجرا گذاشتن! كار پدر من هم پاس كردن آنها! قلكي داشتم كه هرچه پول توجيبي، پول هايي كه بهم داده ميشد تا هله هوله بخرم و… را ميريختم داخل اين قلك. سر يكي از اين چك ها اعصاب بابا حسابي خورد بود، چون يك مقدار خيلي كمي پول كم آورده بود و غرورش اجازه نميداد از كسي غرض كند. فقط چند هزارتومن! مامان اومد درحالي كه سرش پايين بود و جاي قلكم را پرسيد و من قلكم را بهشون دادم و اومدم تو حمام كه راحت گريه كنم و آن ها حداقل بدون خجالت از من، قلك زرد رنگ پلاستيكي بزرگم كه يك سال بود هرچه داشتم و نداشتم را در آن ميريختم را، پاره كنند. درخورد تنفر عجيبي نسبت به اين شخص و ار*گان حس ميكردم. پدر من زمان جنگ جزو آن ها بود، شهيد همت، همشهري ام، كسي كه الان دارم جايي درس مي خوانم كه او مي خوانده هم جزو آن ها بود، اما اينها و كجا و آن ها كجا!!!
اين تازه اول ماجرا بود. كار پدر من اين بود كه چند مدتي كار كند، تمام پول ها را پس انداز كند و يك سفر برود زاهدان و زابل(اوتوبوس مربوط به ار*تش زاهدان بود) و بعد از برگشت مدتي بيكار باشد و دوباره كار و…… تمام پس اندازش از زمان جواني را خرج كرد، پس اندازي كه قرار بود به زودي يك خانه براي پدر و مادر و تكه زميني براي من و برادر كوچكترم باشد. چندسالي بود هرماه پولي ميريخت به حساب ماشيني كه اسم نوشته بود، فقط 2ماه مانده بود تا تحويل گرفتن ماشين كه مجبور شد حواله اش را بفروشد.
ودر آن 5سال قلك من بي نصيب نماند. هربار كه پر ميشد چاقوي ناجوانمرد پاره اش ميكرد، هرچه بيرون مي آمد ميشد اسباب بازي، ماشين هاي كوچوك و بزرگي كه آرزوي بازي كردن با آن را داشتم، عروسك هاي باربي و…. همه ي اينها ميرفت داخل يكي از ساك ها، پدر و مادرم به عنوان تحفه براي بچه فلاني كه زخمي شده بود ميبردند. اسباب بازي هايي كه پولش را من جمع كرده بودم، مال من بود، به خاطر يك تباني كثيف سهم من نشد! از آن بنده خدا ها كه در حادثه آسيب ديده بودند گله نداشتم، دوست داشتم بچه هايشان خوش باشند با اسباب بازي هاي من، ولي از خدايي كه آن بالا بود گله داشتم، از آن هايي كه سري در سرا داشتند، كه پست و مكاني داشتند گله داشتم.
هربار، از 5زاري پول توجيبي ناقابل گرفته تا200تومني عيدي، روانه قلك ميشد و بعدهم روانه ساك كذايي. خيلي سخت بود وقتي در جيبم مثلا يك 10تومني داشتم و طرف بوفه مدرسه نميرفتم، سعي ميكردم به بچه ها كه در حال خوردن بيسكويت و تي تاپ و… هستن نگاه نكنم و نون و پنير خودم را گاز بزنم، وقتي ميرفتم خانه ميرفتم سراغ قلكم، 10تومني را مي انداختم داخل قلكم و خوشحال بودم كه پول داخل قلكم بيشتر شده، كه مامانم بعد از پاره كردن قلك بيشتر بغلم ميكند، كه كمتر سر نمازهايش گريه ميكند، كه كمتر موقع خواندن قرآن بغض ميكند، كه پدرم وقتي پول هاي قلكم را ميشمرد ميخندد وحيف كه نميدانستم خنده اش چقدر تلخ است!به خودم قول ميدادم كه وقتي بزرگ شدم، كار ميكنم، پول درمي آورم و آن بيسكوييت هاي 10تومني كه رويش عكس آهو و گوزن و گوسفند و شير است را ميخرم و اگر بچه اي سرش پايين بود و داشت ساندويچ نون و پنيرش را ميخورد، نصفش را حتما به او ميدهم.
كار پدر و مادرم شده بود رفت و آمد بين زاهدان و شهرضا. پدرم آدم عصبي است كه در يك چشم به هم زدن همه چيز را خراب ميكند و مادرم بود كه در دادگاه از حق پدرم دفاع ميكرد!چون بيمه حاضر به پرداخت ديه ها نبود خبري از رضايت نبود و دادگاه هم كه …… پدرم اعصابش در يكي از دادگاه ها خورد ميشود، قاضي يك كرد بود. پدرم هم رو ميكند به قاضي و بهش ميگويد در زمان جنگ همان كردستاني بودم كه تو به دنيا آمدي، درس خواندي، بزرگ شدي، دانشگاه رفتي و حالا شده اي قاضي، در فلان منطقه در زمستان در سرما چه كارها كه نميكرديم، با دست و پاي يخ زده، در1متر برف، اگر من و امسال من نبوديم تو اين آسايش را نداشتي كه درست را بخواني، بشوي ايني كه هستي و جلويم بايستي و بخواهي برايم حكم ببري!!!
هيچ گاه كردها را فراموش نميكنم، هركس جاي آن قاضي بود بلايي سر پدرم مي آورد كه در كتاب ها بنويسند! اما او خودش شروع كرد نشان دادن راه و چاه، كه پدرم چكار كند، كجا برود و….. بيمه مجبور شد ديه ها را پرداخت كند و تمام خانواده ها رضايت دادند.فقط مانده بود خسارت ماشين ار*تش و…..
امير لشكر خود شروع ميكند راهنمايي و كمك پدرم و يك سري از چيزهاي پشت پرده را هم ميگويد! اينكه آن اوتوبوس در حال ماموريت بوده و هراتفاقي مي افتاده كشته ها بايد شهيد و مجروحين بايد جانباز باشند اما نگذاشتند(دقيقا همدستگان همان وكيل كذايي در شوراي نميدانم چي چي نير*وهاي مسلح)!!! آن ار*تشي با غيرت آخرين مانع را هم برداشت و آن پرونده بسته شد.
بچه ها وقتي بزرگ مي شوند آرزوي اين را دارند كه برگردند به همين سن، اما من متنفرم از اين سن! آن 5سال كه بايد شاد ميبودم، بازي ميكردم، گل آقا ميخريدم و مي خواندم و ميخنديدم، كه بايد بچگي ميكردم، بچگي، در آن 5سال بزرگ شدم، در آن 5سال گريه كردم، در آن 5سال سرشكستكي پدرم جلوي زن و بچه اش را ديدم، گريه هاي پنهاني گاه و بيگاه مادرم را ديدم، اسباب بازي هاي بچه هاي ديگر را ديدم، خنده هايشان را ديدم، غذاهايشان را ديدم، شاديشان را ديدم، پول هاي در دستشان را ديدم، در اين 5سال من هيچوقت پول هاي داخل قلكم را نديدم.
نشد دينم را به گل آقا ادا كنم، پس ادامه دارد….
————————————————-
پ.ن: اين پستي كه شما درچند دقيقه خوانديد من در سه ساعت نوشتم. پشمان شدم، پاك كردم، گريه كردم، فحش دادم، دعا كردم و…..
نمي دونم چي بگم عزيزم. چشام خيسه.
واقعن که چه زندگي هايي تباه شد.
خب .. خوبه که حرف زدی .. سبک می شی اینطوری .. خوبه .. تو زندگی ِ همه یه دوره ی قهوه ای وجود داره! می فهممت ..
سلام داداشی
بابا این وبلاگ من نیست که مینویسم
یهنی اصلا» نمینویسم این یه دزد که جای منو گرفته[گریه]
سلام…
باید بگم…منم بغض کردم…گریه کردم…فحش دادم…دعا کردم!!؟ 😦
چون موقع خوندن واقعا سعی میکردم تجسم کنم و درک کنم! 😦
منم از بعضی از این سالهای کودکیم مثل تو فراریم!!!
امیدوارم الان شاد باشی وموفق!
@};-
( اینهارو قبلا برام گفتی و هیچی بهت نگفتم چون نمیخواستم حرفی بزنم که ناراحتت کنه . ببین قسمت همین بوده و نه من و نه تو که حتی بابات هم نمیتونه تغییرش بده !( بابا در اینجا یعنی یک آدم بزرگ !) . به عبارتی این کائنات در مسیری حرکت میکنه که از پیش تعیین شدست .من و تو و بقیه بازیکنانشیم ! در این مورد باید بعدا صحبت کنیم با هم .)
راستی بذار ایهالناس بدونن که تو آدم شوخ و شنگی هستی . خداییش با این پستات هر کی ندونه فکر میکنه کلا افسرده ای !! گذشته ها گذشته . بیییییخیییییییییخییییییی ! 😀
سلام
خوندم و تصورش برام سخت نبود تصاویر آشنای دنیای ماست.
اما گفتنش یعنی گذر از اون روزهای متوقفِ اشک الود.
به قول قدیمیا بی خیال رفیق گذشته ها گذشته.
درود.
آقا مجتبی، هرچند به من ربط نداره و فضول نیستم…عوضی هم نیستم…بیشعور هم نیستم…خیلی چیزای دیگه هم نیستم، اما اگه من جای تو بودم اون تیکه ی اول رو نمی نوشتم…جسارته؛ اما حس توهین به آدم دست میده….تو هم که آیه ی توهین رو می دونی!!!!!
مسئله ی دی*گه پستت:
عزیزم، تو جهان سومی که ما هستیم از این چیزا اینقدر زیاده که کم کم عادی شده. کم نیستن جوونایی که هنوز 25 سالشون کامل نشده که دیگه وقتی می خوان باهاشون سلام و احوال پرسی کنن، بهشون می گن…چطوری پیر مرد!
فقط می تونم آرزو کنم که فرزندان نسل ما رنج هایی را که ما کشیدیم، نکشند.
درباره ی گل آقا….چقدر بهش بدهکاری….بگو…من قلکمو می شکونم.
درباره ی پانوشت: چرا گهیه می کنی حالا….بیا بخل خودم…گه یه نکن…عسیسم….بیا…بیا…بوس.
آخیه نازی….گه یه نکن دیگه….
از سبک نوشتنت معلومه تو یه حال خاصی هستی که اینو نوشتی….
امیدوارم مشکلت حل شه و از این حال بیای بیرون و ادامشو ننویسی…مگه اینکه تو اون حال نباشی.
درمورد فحشی که بهت بدهکارم……ای تو اون…..ای…..ای……جون تو دو روز اومدم پشت سر هم نذاشت نظر بدم……یعنی…….حالا من باید اول می شدم….توی ……نذاشتی…..خسیس…..حسود……[مودذدشمذدشکذدیذمیتسنذدسذ](فحش های خشن.)
شاد باشی.
چی بگم آخه ؟؟؟؟؟؟؟چی بگم که ای درد تو درد همه ما هم بوده به نوعی ، چی بگم وقتی …….. ولی خوب حداقل از اینکه از ما کردا خاطره بد نداری خدا رو شکر می کنم .
در چند دقیقه خواندم… اما از سرتا تهش بغض کردم، فحش دادم، دعا کردم…
اللهم عجل لولیک الفرج… فقط همین!
بازم خدایا شکرِش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حرمت نگه دار دلم
گلم این اشک ها خونبهای عمر رفته ی من است
/
نمی دونم چی بگم
فقط
عیدت مبارک
سال خوبی داشته باشی بهتر از سالهای قبلت
و همیشه موفق باشی
salam…khoondamet….jaye taamol dare….kash bazi az adama vojdan dashte bashan….salhaye koodakie ye ensan ro dige nemishe behesh bargardoond….kash ensan boodan….
وا چه بد اخلاق… بیا بزن اصلا» تو گوشم… خب چرا انقدزودتر ما رو قضاوت می کنی… ای کاهو… ای سکنجبین… ای شربت به لیمو…
حال کردی؟؟؟
دل چرکین شدم… شاید همذات پنداریه… شاید یه روزی یه چیزایی رو نوشتم که باهات همدردی کنم… دستانت را به گرمی می فشارم… همدردی ام را بپذیر… من فقط منتظر آینده ای هستم که حقمه… باید حقتو ازین دنیا بگیری.. نمی دونم گذشته ها رو به چی می شه تعبیر کرد… واسه دلخوشی خودمونم که شده شاید بهتره بگیم یه چیزایی رو از دست دادیم تا اینی که هستیم باشیم…
ببین یه چیزی بگم… اگه با اون قلکه پاره بزرگ نشده بودی امروز انقد باشعور نبودی… من یه عمره تو خوابگاه سپری کردم … از ساله 77 که تو داشتی قلکاتو پاره می کردی… شعوره هر کی به چشمم اومده… یه دردی کشیده… یه این شعورت افتخار کن…
چه خوبه که خودتو خالی کردی… احساس نمی کنی سبکتر شدی…
ای کاهو… ای ویرژیل دوست… ای سکنجبین… بیشتر بخند…
———————————-
راستش اصلا قرار نبود اين پست اينجوري بشه!!!!
من و شعور؟جك ميگي ها!!!:))
سلام ….
هه هه هه …نخوندم و از لج تو اومدم نظر گذاشتم …
شوخي كردم خوندم جون تو …
خيلي هم ناراحت شدم …
تازه بغضم كردم …
برو از مجتبي بپرس من تقي به توقي بخوره ميرم تو كار بغض …
خوبه ادامش رو ننوشتي وگرنه تا مرحله گريه و زاري و شيون و ضجه هم پيش مي رفتم …
تو كه هميشه نوشته هات يه جورايي طنز بود ..
اين يكي چرا اينجوري بود …
خوب اصلا به من چه دوست داستي نوشتي ديگه …
كلا بگم خيلي دلم گرفت يهويي …
همين بهت كه الان مشكلت برطرف شده گذشته رو …
بيخيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي …
من شكلك مي خوام ….[گربه]